شير در بندت به جسم خون چكان....
جانب دارالاماره شد روان.....
خواستم آبي بنوشم بين راه.....
ظرف پرشد غرق خون در يك نگاه.....
تشنه بودم وقت جان دادن حسين.....
اشكهايم شد روان از هر دو عين......
لحظه آخر نمودم زمزمه.....
كه ميا كوفه ؛ عزيز فاطمه......
نظرات شما عزیزان: